اولین تجربه ام از غارنوردی، پر از احساس های ناب بود. پر از تناقض. رنج. دلتنگی، اشک و لمس بی دریغ تنهایی...
هنوز در کمرکش کوه، باران می بارید که به غار رسیدیم. زیبا بود. بی نظیر و تکرار نشدنی. آسمان با دلم بازی می کرد و و با چشم هایم. همه چیز متفاوت بود. کمی عجیب و عجیب تر اینکه من می خواستم آن حس همراهم باشد.
بزرگ ترین و عجیب ترین لحطه ی آن روز، تجربه ی سکوت بود در تاریکی مطلق غار در دو زمان. 2 دقیقه و سه دقیقه. جمعا پنج دقیقه سکوت و تاریکی مطلق بی هیچ روزنه و نور و صدایی. این حس، عجیب ترین حس تمام عمرم بود. و هرگز نمی شود بیرون غار، غیر از اعماق یک غار، این حس را تجربه کرد...
...
گاهی از دست زبانم به ستوه می آیم. همین زبان که به ندرت به گفتن باز می شود.
خسته شدم از دست خودم.
تاریکخانه...برچسب : نویسنده : salhayesepido بازدید : 87